حالی پریشان دارم ، غصه ای بی پایان دارم ،
انگار گذشته های تلخ از خاطرم رفتنی نیست ،
آن صحنه تلخ عشق فراموش شدنی نیست.
کاش در دلم چیزی نماند از قصه تلخ عشق ،
گهگاهی که تنها هستم اشک میریزم و خودم را سرزنش میکنم
با خود میگویم روزی از یادم میرود خاطرات تلخ ،
اما آنچه که میگویم تنها برای آرامش این دل است،
از درون قلبم چه خبر؟ خبری نیست جز غوغای غمها.
حالی پریشان دارم ، غمی بی پایان دارم ،
انگار باید پا به پای خاطرات سوخته ، سوخت
اینها همه تقدیر و سرنوشت من است.
بیخیال دنیا ، حال من همیشه پریشان است.